روزها با ماژیک



چرا باید آدم قشنگترین حس هاش رو با آدمای اشتباه share کنه؟

چرا؟

چرا؟

.

باز تحت فشار روحی قرار گرفتم و گویا به طرز فاجعه باری میل به ابرازش دارم، راحتر بگم بالا بردن دستام به نشانه تسلیم! کاری که این اواخر دائما انجامش دادم.

میدونی انگار تسلیم شدن دم دست ترین گزینه‌س و چقدر رقت انگیزه وقتی کاری از دستت برمیاد و انجام نمیدی. 

میل به مورد علاقه واقع شدن یه آدم درست و حسابی دارم! و این آلارم همیشگی رو تو مخم به صدا درمیاره این حال و هوا بارها از من یه احمق تمام عیار ساخته.


آدما هیچوقت از تو توضیح نمیخوان! پس در هر شرایط و موقعیتی درست ترین کار رو انجام بده و طوری پرفکت (در حد خودت) عمل کن که جایی برای نگرانی در مورد  نظر دیگران نمونه. هیچوقت و هیچوقت به بهانه اینکه بعدا توضیح میدم! یا اگه پرسیدن توضیح میدم، ناقص عمل نکن و یا از ارزش‌های خودت دور نشو. تو هیچ زمینه‌ای.


تو بیمارستان جز خانواده ام( که همیشه فقط همین ها کنارم بودن مادرم.) هیچکس نبود و من چطور حس عمیق و حقیقی تنهایی رو با واژه‌ها بیان کنمهیپکس نبود هیچکدوم از اون آدمایی که با تمام قوا سعی میکردم رضایتشونو کسب کنم! خودمو باهاشون مقایسه کنم! ازشون ناراحت یا خوشحال باشم به صورت پایدار! هیچکس نبود و این حاله سیاه رو کی حس میکنه جز کسی که تجربه‌ش کرده.

بعد از مرخصیم تصمیم گرفتم وابستگی دارویی رو کلا قطع کنم و عملا دیگه پیش روانپزشک نمی رفتم ولی دچار یه حالتی شده بودم که نمیدونم اسمش شیداییه یا نه! عملا بی پروا شده بودم و کاملا در یک قدمی به گ.ا.ه  رفتن حقیقی بودم (شاید از اتفاقات این دوران بگم بعدها) با دروغ به آدمای غریبه نزدیک میشدم و انگار از سر کار رفتنشون حال میکردم و چقدر حقیر بودم :) لازم به ذکره که تمام آدمایی که اینطوری بهشون نزدیک میشدم هیچ یک آدمای خوبی (در تعریف خوب و بد بودن به صورت کلی!) نبودن میدونی جالب چیه؟ بازم باهاش حرف میزدم :)))) حالم ازش بهم میخورد! عملا حس میکردم القا کننده بخش عظیمی از حس های بدم همین شخص بود ولی بازم باهاش حرف میزدم دوباره شروع کردم به درس خوندن و شرکت در کنکور و اینبار با تصمیم قطعی برای رفتن به دانشگاه. رتبه ام به طرز قابل توجهی بهتر شد و خدا رو شکر بخاطر لطفش که قطعا بخاطر لیاقت من نبود :)

تصمیم جدی داشتم که شمارمو عوض کنم و شیفت دیلیت! اما نتونستم و در حین مکالمات بعدی با دروغی دیگر :)) حقیقت موجود رو گفتم! میدونی چیه؟ من انقدر درون قلبم از اینوشخص متنفر بودم که حتی حاضر نبودم ۱ ساعت در کنارش باشم (حتی این قبل از شناخت حقیقی‌ه). تصمیمات هیجانی و بلاخره دیدار! دیدن آدمی که حدود دو سال باهاش تلفنی حرف زده بودم و عکسشو دیده بودم (من به این شخص حتا تو اون مقطعم هیچ حس عاطفی نداشتم!! اگرم داشتم واقعا بخاطر نمیارم) دیدار فوق عجیبی بود! اصلااااا آدم نرمالی نبود! نحوه حرف زدنش! حرکاتش واقعا منو میرسوند! میتونم بگم از بدترین حس های دوران عمرم بود بعد از چند مدت پاشد رفت بکم اونورتر و چیزی خورد که اصلا نمیدونم چیه و هیچ ایده ای راجع به حس اون لحظه‌ام برای توصیف ندارم! کاملا گیج بودم :) هی. اون دوران گذشته و الان دارم "سعی" میکنم و به خاطر میارمشون ولی با همین حد رقت هم بازم عمیقا دلم به درد میاد. موقع خداحافظی نمیدونم چرا (میدونم! هورمون احمق بودن!) چرا حس کردم آدم محترمیه و اصلا چرا فکر کردم؟ چرا درگیر بودم گفتم میشه دستتو بگیرم!!!!! این من نبودم! هرگز من هیچ حس خوبی به این آدم نداشتم، آیا باقیمانده بی ارزش پنداری خودم بود؟؟؟ گفت اتفاقا خیلی دوست دارم، اینو نه با لحنی که داری میخونی! به شدت عجیب، با لرز و بیقراری و حس فرار که هیچوقت تو زندگیم ندیده بودگ و ندیدم. چند ثانیه دستشو گرفتم و عملا حس میکردم دستشو داره میکشه. گاهی فکر میکنم یه کابوس بوده! یه کابوس وحشتناک.

ادامه داره(دلیل مرور این خاطرات، تماس تلفنی امشبه.)


تا جایی که ذهنم یاری میکنه اواخر سال ۹۳ بود که با وبلاگش آشنا شدم. پست هاش رو میخوندم و بهتره بگم القاهای خودش سبب شد فکر کنم آدم خاصیه! واسش چند باری کامنت گذاشتم و طبق طبیعت اون دوره از زندگیم سر هیچ و پوچ، واقعا بدون حتی یک جمله منطقی برای توجیه کارهام. نه . شاید حس تنهایی و سرخوردگی اون دورانم بی تاثیر نبود،  شروع کردم به حرف زدن باهاش و توصیف شرایط اون دوره و تیر خلاص! با جواب های کاملا از نوع طرفداری بی دلیل از من و حس هام کم کم از این حس های افسانه‌ای در من شعله کشید که خدا این عامل خیر رو سر راهم قرار داده :)))) (پرانتز تا اتوبان شهید ستاری) میدونی الان که فکر میکنم واقعا عامل خیر بود اما نه به اون شکلی که انتظارش رو داری از نوع یاد گرفتن از زخم هات.‌ داشتم واسه کنکور میخوندم( کاملا منفعلانه و از روی عادت، بار اولم نبود. صرفا یه آدم به گفته دیگران باهوش کاملا سرخورده بودم) گفت اگه کمکی ازش بربیاد دریغ نمیکنه :) و خیلی راحت شماره‌سو واسم ایمیل کرد! بر اساس موقعیت اجتماعیش (که ذکر نمیشه! و تفکرات اون مقطع) هر حرکتش نشان از بهترین بودنش بود واسه من :))

اولین تماس تلفنی و چرا. چرا سعی میکردم خوب باشم؟ نه فقط با اون. چرا همیشه سعی میکردم همه رو راضی نگه دارم و اونی باشم که نبودم! اصلا نبودم!! بعد چند بار مکالمه بحثش به سمت خاص بودنش و محبوب بودنش کشیده شد و اینکه دخترا چقدر دنبالشن:)) و تظاهر به مذهبی بودن، میدونی تمام اینا هم واسه من که الان دارم مینویسم هم واسه تویی که احتمالا داری میخونی فوق مسخرس :)) ولی ما تو اون موضع باور کن متوجه نمیشیم! یا حداقل خود گول زننده های حرفه‌ای میشیم حالا فرض کن بدون هیچ تجربه‌ای با معصومیت و ذهن پاک راجع به آدم ها:).شروع کرد به تحلیل حس هام و بهم گفت افسردگی داری. این شد شروع مراجعه به روانپزشک! و حدود یک سال مصرف داروهایی که دوای درد من نبودن. مکالمات ادامه داشت به مرور کاملا حس میکردم آدم درستی نیست، از سوال هاش از عقایدش از خیلی چیزا اما حتی به خودم اجازه نمیدادم باورشون کنم :) میدونی چرا؟ چون تنها آدمی بود که تو اون اوضاع فوق گند بهم توجه نشون میداد و ببین که انفعال با آدم چیکار میکنه. و حالم هر روز بدتر میشد و هر روز حس پوچی بیشتر و بیشتر بهم غلبه میکرد و نتیجه افزایش دوز داروها بود تا اینکه اون سال کنکور دادم و بدترین رتبه‌ای که میشد بیارم رو هیچوقت واسش مهم نبود چی میشه چون اون دنبال چیز دیگه‌ای بود:) خودم پیام دادم که فلان رشته و فلان جا قبول شدم :) مشخصا دروغ گفتم و تو بهم بگو چرا . میخواستم ارتباطم رو کاملا باهاش قطع کنم و دوباره به زندگی برگردم راستشو بخوای هنوز نفهمیده بودم که چی شده این نقطه شروع نه فقط دروغ گفتن بلکه در دروغ زندگی کردن بود. انقدر درونم بی ارزش شده بود (اینو حالا میفهمم) که رو پروفایلم عکس دیگران رو میذاشتم :) و فکر میکردم هر کسی در هر شرایطی بهتر از منه! شروع کردم به زندگی فیک دانشجویی و. خدای من:) میدونی؟ فکر میکردم خیلی خفنم که تو نقشم حرفه ایم ولی در واقع نمیدونستم که احتمالا جزو ابله ترین آدما بودم که. خودت میفهمی چی میگم :) دروغ گفتن هام همینطوری رشد میکرد و عملا دیگه من"ی وجود نداشت. پاییز اون سال سوساید کردم، که حتا این کارم هم از رو جرات نبود! هیچ دلیلی برای ادامه نداشتم حس میکردم یه آدم کاملا ورث لث و پوچم! و شاید واقعا هم بودم. چند روز بستری بودم و عملا خطری تهدیدم نکرده بود :))) و فقط یه رنج برای خانواده‌ام. که هزاران بار وای بر من که نمیفهمیدم


چند روزه که تمام بدنم انگار خواب رفته، و این موضوع در کنار آلودگی هوا واقعا واسم اذیت کننده‌س، ۹۷ روزه که مامان و بابامو ندیدم که طبیعتا حس خوبی نیست اما این که از بعضی شرایط پر تنش دورم خوبه! اون شب دلم واقعا گرفته بود از اینکه زندگی چطوری میتونه فاصله بندازه بین خیلی چیزا، با خیلی از آدما. حالم از آدمی که حدود یه سال درگیرش بودم بهم میخوره :) و فکر میکنم کم کم دارم یاد بگیرم که به خودم احترام بذارم! این جمله رو نه به فرم کلیشه بلکه از صمیم قلب میگم هیچوقت از آدما واسه خودتون بُت نسازین. اجازه بدین بیان سمتتون و با چشم سر ببینیدشون! الان هر چی بخوام تایپ کنم آلارم یم نباش تو مخم صدا میده!!! ولی یکم مغرور باشین و اجازه بدین طرف برای اثبات خودش یکم زحمت بکشه. اگه فرقی بین خودتون و دیگران حس نکردین بیخودی وقتتون تلف نکنید. میشه راحت بگم ابله نباشین؟ بخاطر تنهایی، استرس یا هر گُهی با آدم غلط به هررر لحاظ! چه سنی، چه اعتقادی جه فرهنگی وارد فاز صمیمیت نشین. وارد رابطه با آدمی که نمیتونید پیشش خودتون باشین نشین ، خودتونو تخریب نکنید. فکرم درگیره. نمره هایی که تا حالا اومدن خوب نبودن، در واقع اصلا خوب نبودن! ولی من تسلیم نمیشم چون هنوز مدت زیادی نیست که شروع کردم به بهبود بخشیدن اوضاع. روابطم نیاز به کار اساسی داره، عملا نه با کسی صمیمیم نه کسی هست راهنماییم کنه! دروغ چرا گاهی از اینهمه تنهایی به ستوه میامولی دلم نمیخواد با آدمایی که چیزی بهم اضافه نمیکنن دورم رو شلوغ کنم! حس میکنم جمله تلخی گفتم. بیخیال


●تعلل

●اقرار به ضعف و ناتوانی ۱. به صورت توهمی ۲. پیش هر آدم درست و غلطی صرفا و یقینا برای جلب توجه و توجیه!

●واگذاری نتیجه حتا قبل از هر اقدامی

●استراژی نادرست رفتاری! خصوصا بعد از اثبات گونه وجودی یک آدم به صورت کامل واضح

●بعضا شوخی های تخمی و نابجا

●سرخوشی بی معنی و سرازپا نشناختن های بی مورد و بی مفهوم، یا بهتره بگم نشون دادن رفتارهایی که خودم کاملا آگاه و واقفم که نمایشی بیش نیست!

●زندگی لابلای نظرات دیگران

●نگرانی :)

●مدت ها راجع به یک مسئله فکر کردن و در زمان اقدام، اکت کاملا تخمی و مخالف با حس و حال

●ترس از خودم بودن

●دپرسی و سرخوشی آزار دهنده

●بعد از یادگیری رفتار عدیت گونه!

●ترس.


دقیقا یادم نیست چه سالی مطالبش رو میخوندم و اصلا نمیدونم چی شد که وبلاگش رو پیدا کردم! شاید اسم اون دانشگاه رو سرچ کرده بودم و وبلاگی به این اسم بود، یه چیز سبزی میاد تو ذهنم با پست های کوتاه! ولی اصلا یادم نیست چی بود! شاید اونجا کامنت گذاشته بود و یا شاید از لینک های دیگه بهش رسیده بودم. خب آدم خاصی بود و هست :) و حس جالبی داشت. امروز بعد از حدود شاید سه سال یا چارسال شایدم بیشتر. همون دانشگاهی دارم درس میخونم که خاطراتش رو مینوشت و دیگه برام غریبه نیست چیزایی که میگفت و راستش. خداروشکر :) سال اول و دوم خوبی نداشتم، مخصوصا سال دو کاملا دپرس شده بودم و به فکر انصراف بودم!! ولی گزینه دیگه ای نداشتم تا این تصمیم رو عملی کنم و کاملا حس پوچ بودن و به درد نخور بودن  تو این فیلد رو داشتم راستش، چون فکر میکردم نمیتونم رشد کنم و زبون استادا رو متوجه نمیشدم و نمیدونستم پوینت قضیه چه !! و بدیش حرف نزدنم بود. چون با کسی حرف نمیزدم فکر میکردم فقط اوضاع خودم انقدر داغونه و خب این حس بدو چند برابر میکرد البته گفتم که شروع نسبتا طوفانی‌ای داشتم و این باعث شده بود مرکز توجه باشم (یا شاید خودم فکر میکنم که این اتفاق افتاده بود!) و افتم خب قابل توجه بود و حسابی نمایان.

نمیدونستم باید چکار کنم و قراره به کجا برسم و چی بدتر از سردرگمی؟ و دیگه چیزی که داشتم واسم باارزش نبود! میدونی یاد یه چیزی افتادم که شاید خیلی ربطی نداشته باشه یا شاید حتا اصلا درست نباشه، فکر میکنم ما آدما جذب چیزی میشیم که توش حس قدرت میکنیم! جذب آدمایی میشیم که حس تحسین بهمون میدن، جذب کارایی میشیم که میتونیم تا حد خوبی منحصر بفرد باشیم توش. و اینطوری میشه که وقتی تو یه فیلدی نمیدرخشیم دوست داریم فرار کنیم! و مهم نیست چقدر اون چیزی که داریم با ارزشه. یه دوره‌ای حس خنگی هم داشتم خب :دی و کلا بگم که حال و هوای خوبی نبود. راستش دوران امتحاناته و علی رغم میل باطنیم به شرح و بسط کلی موضوع، نمیتونم ینی وقتش نیست.

فقط خواستم بگم که الان که بعد از چند سال خوندمش دوباره حس خوبی دارم.

این داستان ادامه داره


من فکر میکنم همه ما یسری نقاط تاریک القایی تو شخصیتمون داریم! که این القا گاهی از طرف خودمونه ، گاهی ریشه در اتفاقات کودکی داره! دقت کنید منظورم از کودکی سن خاصی نیست، هر دوره‌ای که به آدما اجازه تحلیل تمام و کمال خودت رو میدی و عجیب اینکه بی چون و چرا میپذیریشون! . مثلا شاید فکر کنیم به اندازه کافی زیبا نیستیم یا هوش سرشاری نداریم! یا هر چیز دیگه‌ای که تو وجود آدمای کمال گرا این نقاط بیشتره، هر چی زمان میگذره ممکنه به دلایلی مثل داشتن اهداف قدرتمندتر در زندگی و مشغله‌های فراوان کمتر بهشون فکر کنی، ولی معمولا وقتی میخوای تو حیطه " توجه" یه آدم یا یکسری آدم قرار بگیری، این نقاط میان تو سطحی ترین حالت ممکن‌، حالا میخوام بگم کسی که این نقاط رو تو وجود شما فعال کنه دوست شما نیست :)


میانترمش جزو نمرات پایین کلاس شدم با اینکه فکر میکردم خیلی خوب فهمیدمش! بعد واقع بینانه که بررسی کردم دیدم یه قسمت هایی رو فقط، اونم نسبتا خوب، فهمیده بودم. برای پایانترمش وقت گذاشتم، چندین بار وویس هایی که گرفته بودم رو گوش دادم و فکر میکردم این دفعه واقعا جزوه خودشو فهمیدم! ولی هیچ سوالی حل نکردم تقریبا با اینکه قبلش ۶۵ تومن دادم کتاب پ خریدم:/ 

امتحانشم خوب ندادم و خیلی حس ناکوت شدن داشتم، خواستم برم پیشش بگم بلد نیستم این درسو بخونم، جرات نکردم !:) غیرقابل پیش بینیه و ممکن بود بیشتر بهم بریزم.

علاوه بر اینکه حس میکنم نمره‌ام پایین میشه و به شدت ناراحتم چون معدل این ترم برام فوق حیاتیه از اینکه میبینم منم آدمی هستم که ممکنه بخونم و نتیجه نگیرم (قبلنا فکر میکردم غیر ممکنه این حالت واسم پیش بیاد!) ناراحت میشم. ناراحتم که درست و حسابی سوال حل نکردم واسش، ناراحتم که دو تا درس باهاش داشتم و تو هیچکدوم حتا متوسطم عمل نکردم!! و چطوری میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم‌. این از اونایی بود که تو ۱/۵ سال گذشته حس عجیبی بهش داشتم و شاید اگه نمره هام بالا میشد میتونستم باهاش پروژه بردارم :) ولی نمیشه. الان همش یه حسی درونمو فرو میریزونه یعنی ممکنه پاس نشم؟o_0 میشه لطفا زیر ۱۴ نشم؟:(

خب گ هم دیگه مثل اولا نیست باهام، شاید فکر میکرد خیلی شاخم و دید نیستم!! دیگه بهانه ای هم نداشتم :/ 

خوب خوندن تا اینجا رو اکثرا، و این رو اعتماد به نفسم اثر گذاشته، موقع خوندن امتحانم به شدت استرس داشتم و همش فکر میکردم  ازم جلوترن و بیشتر حالیشونه! شاید این بی تاثیر نبود تو گند زدنم، ولی من نمیذارم اینطوری بمونه.

یه حس هورمونی دیگه! حس میکنم عاشق!! م شدم با اینکه نمیدونم مجرده یا متاهل و اینکه هیچ ربطی بهم نداریم:| در وصف هورمونی بودن حس و حالم همین بس که چند روز پیشم حس میکردم شیفته ا.م شدم:// فقط خداروشکر قدش از من کوتاه تر بود ولا میرفتم پیشنهاد ازدواج بهش میدادم!!! ینی من تو ۱۳سالگیم اینطوری نبودم که الان شدم!

اونروزم جلو کتابخونه یکی از بچه ها رو دیدم که نمیدونم اسمش چیه!!!!! نگام میکرد نمیدونم شاید لباسم واسش جالب بود!! با لبخند! سرمو انداختم پایین و رد شدم، شاید بهتر بود سلام میکردم :/ تا شب که بهش فکر میکردم و دلم میخواست بغلم کنه!!!!

ا بعد از مدتها بهم زنگ زد دوست داشتم دنیا رو سرم و رو کله پوکش تو رابطه خراب شه، همچین با ادعا میگه نمیخوام متعهد باشم که انگار واسش صف کشیدن:/ خوشحالم که باهاش صادق نبودم !!!! بی لیاقت حال بهم زن، رسما بودنش توهین بهمه و متاسفم که بهش بها میدم! و دیگه ادامه نمیدم به این ارتباط تخمی

دلم پوکیده، نه تو دنیام کسی هست و نه تو دنیای کسی ام، همش فکر میکنم شانسم برای برقراری ارتباط داره به صفر میرسه! تو اوج جوونی و زیبایی (منظورم اینه که دیگه جوون تر و زیباتر از این نمیتونم باشم!!!!) عملا کسی نیست بهم علاقه داشته باشه، سرم پایینه معمولا و هر وقت با کسی چش تو چش میشم داره نگام میکنه، بعضیا با لبخند بعضیا معمولی! بعضیا راه راه. ولی خب یه نگاه رو به چی میشه تفسیر کرد!!! ینی هیچکی دوسم نداره؟:( میدونی راستش خیلی به تخمم نیست ولی خب این نیاز این دوره از زندگیمه و داره اقناع نمیشه! حس خوبی نیست خب!


عقل های بالا جراحی شد، درد دارم. ولی خب خداروشکر انشالله اگه چند روز دیگه خوب شه و مشکلی پیش نیاد میتونم بگم راحت شدم و یه مقدار از دغدغه هام کم شد.

دم دکتر هم گرم با اینکه یکم با دستیار و منشی عصبانی برخورد میکرد ولی بنظرم انصاف داشت. حالا من نمیدونم دکترا چه فرقی با هم دارن، شاید موادی که استفاده میکنن فرق داره نمیدونم ولی خب هزینه‌ای که گرفت قابل تحمل تر بود.

اینو روم نمیشد تعریف کنم ولی خب اینجا قراره حس و حال هام رو ثبت کنم، هر چند عجیب و شاید زشت! از دکتر از همون برخورد اول خوشم اومد! یه جدیت خاصی داشت که به آدم حس تکیه کردن و قدرت میداد. حلقه نداشت! که خب طبیعیه به خاطر شغلش! داشتم سعی میکردم تحلیل کنم که مجرده یا متاهل که خب منطقم میگه خیلی بعیده مجرد باشه!! میدونی؟ خوش به حال آدمایی که زندگشون رو رواله.

برای درس ت اعتراض زدم و سعی کردم بهش بفهمونم یکم شرایط روحیم پیچیده‌س مثل یک گاومیش حقیقی به دور از هر حس و انسانیتی بعد از چند روز دیدم نمره ثبت نهایی شد و فقط یه جمله کوتاه جلوی اونهمه حرف بود که : اعتراض وارد نیست! کاش یه مقدار خیلی کمی بذاریم انسانیت تو وجودمون زنده بمونه، نمیگم نمره میدادها اصلا! حداقل یه حرفی میزد.

صیح آنلاین شدم دیدم ا بهم پیام داده! غیر منتظره بود یه آهنگ فرستاده بود و یکمم حرف زده بود نمیدونستم چه ریکشنی باید نشون بدم، حس خوبی نبود! بعد از ظهر یکم حرف زدیم و خودخواهیش کاملا نمایان بود! چه میدونم شاید بهش داشته فشار میومده و گزینه در دسترسش بودم، لینک چنل آهنگم رو دادم و گفتم جوین شه و نشد!!:) گفت زیادی حس پرایوت داره:))))) فقط ببینید من چه موجوداتی رو واسه خودم گنده میکنم، گفتم قراره یه مطلبی بهت بگم که حالم بهتر شه میگم. اون مطلب اینه که بهش بگم دیگه سراغ منو نگیره :) شاید بچه‌گانه‌س ولی خب به هر حال پی وی حس پرایوت داره :)

واسم دعا کنید. نمیدونم اینجا رو کسی میخونه یا نه ولی اگه خوندی واسم دعا کن لطفا، واسه حال بهترم.


این ترم تموم شد و به جز یک درس نمرات بقیه دروسم اعلام شدن که خب جالب نبودن ولی به نسبت دو ترم گذشته قابل قبول! قسمت ناراحت کنندش یکی از درسام بود که با درصد اطمینان خوبی منتظر نمره ۲۰ یا ۱۹ بودم که خب استاد به ۱۶ قناعت کرده، اعتراض زدم امیدوارم جواب بده. اما خب در کل این ترم موتیویشن خوبی بود واسم.

ا بیوی تلگرامش رو برگروند به حالت قبل از آشناییمون باهم! تو این مدت چیزای زیادی نوشت که اکثرا مخاطبش من بودم (یا شاید من بودم :) ) ولی با دیدن بیوی امروزش راستش یکم دلم شکست :) البته من خیلی وقته پروندشو تو دلم بستم ولی خب تجربه خوبی نبود در کل که بیشترش و شاید همش مقصر خودم بودم. 

دیدن ف که نمراتش واسش چقدر دارای اهمیته گویا! و واسه جی پی ا نگرانه !:) باعث میشه بیش از پیش دلم از خودم بشکنه! کسی که حداقل ۳۷ نمره ترم ۱ تو درس ن کمتر شد ازم :) شاید دوس دختر یه نرد بی لیاقت بودن تاثیر گذاشته روش :)

یه جورایی حس میکنم رسیدم به نقطه ۰، و نمیدونم حس خوبی دارم یا بدی :)

خوشحال نیستم از اینکه بعد از ربع قرن عمر هنوز حتا یک نفرو ندارم که با تمام وجودش دوستم داشته باشه، کنارم باشه، خودمو ، همین من که شاید خیلی وقتا دلش تنگه.

از ۱۲۷ روزی که خونه نبودم میخوام بنویسم، نمیتونم :) بهم شوک وارد شد کاش بمیرم و یک لحظه غم و رنج عزیزانم رو نبینم. همین

 


تنها درس معارفی که میتونستم بردارم تایمش تغییر کرده و دیگه نمیتونم!! هنوز نمره یکی از درسام وارد کارنامه نشده و سقف انتخابم محدوده، تو ترمیم شاید فقط یک گزینه دارم! (به شرطی که پس از ثبت نهایی هنوز سقف واحدم اجازه برداشتن اون درس رو بده) اونم اینه که با ک کلاس داشته باشم. با ک دو ترم قبل کلاس داشتم که خب با سفید دادن برگه میانترم توجهش بهم جلب شد!! و پس از فراخواندنم به اتاقش!! و طاق شدن تحملم تو اون مقطع اشک ریختم و مقدار قابل توجهی اراجیف گفتم!!! وای خدا:/ آدم چقدر میتونه ابله باشه!!!!!!! چی باعث میشه که آدم بی مقدمه و شناخت از ناراحتی های شخصیش واسه کسی بگه اونم کسی که تقریبا هر روز باهاش چش تو چش ممکنه بشه! و نهایت اون درس رو حذف پزشکی کردم. تدریسش بنظر من افتضاح بود یه آدم تا حدی ابنرمال که سر و ته کلاساش مشخص نبود! و فکر میکردم این درس رو قرار نیست هیچوقت بفهمم!!!! ترم پیش که با یه استاد عمیقا م اون درسو گذروندم نمره‌م جالب نشد!(البته طرز تصحیح برگه ایشونم بی تاثیر نبود!) ولی خب حس خیلی خوبی داشتم و میدونستم گرفتم درسو و کافیه یه دوره وحشی طور سوال حل کنم. الان مرددم با ک کلاس بردارم و با توکل به خدا و تلاش کوبنده خود واقعیمو بهش نشون بدم و نذارم تا ته دیدگاه ویک بودن من رو داشته باشه یا اینکه ممکنه به فنا برم و بهتره که بیخیال شم؟ احتمال زیاد تو کلاس پوینت توحهش خواهم بود خوب یا بد!! میدونی از اینکه جای پام محکم نیست دائما نروسم. کاش شاخ باشم تو رشته‌م :( کاش بدونم کار درست چیه الان.

یه مطلب شاید بسیار طویل باید بنویسم راجع به حس و حال و تردیدهام و وقت کمی که برای تصمیم دارم

بی ربط نوشت: چهر‌ه‌ش ۲۴ ساعت یادم نمیمونه. شاید ینی بیخیال :)


تنها درس معارفی که میتونستم بردارم تایمش تغییر کرده و دیگه نمیتونم!! هنوز نمره یکی از درسام وارد کارنامه نشده و سقف انتخابم محدوده، تو ترمیم شاید فقط یک گزینه دارم! (به شرطی که پس از ثبت نهایی هنوز سقف واحدم اجازه برداشتن اون درس رو بده) اونم اینه که با ک کلاس داشته باشم. با ک دو ترم قبل کلاس داشتم که خب با سفید دادن برگه میانترم توجهش بهم جلب شد!! و پس از فراخواندنم به اتاقش!! و طاق شدن تحملم تو اون مقطع اشک ریختم و مقدار قابل توجهی اراجیف گفتم!!! وای خدا:/ آدم چقدر میتونه ابله باشه!!!!!!! چی باعث میشه که آدم بی مقدمه و شناخت از ناراحتی های شخصیش واسه کسی بگه اونم کسی که تقریبا هر روز باهاش چش تو چش ممکنه بشه! و نهایت اون درس رو حذف پزشکی کردم. تدریسش بنظر من افتضاح بود یه آدم تا حدی ابنرمال که سر و ته کلاساش مشخص نبود! و فکر میکردم این درس رو قرار نیست هیچوقت بفهمم!!!! ترم پیش که با یه استاد عمیقا م اون درسو گذروندم نمره‌م جالب نشد!(البته طرز تصحیح برگه ایشونم بی تاثیر نبود!) ولی خب حس خیلی خوبی داشتم و میدونستم گرفتم درسو و کافیه یه دوره وحشی طور سوال حل کنم. الان مرددم با ک کلاس بردارم و با توکل به خدا و تلاش کوبنده خود واقعیمو بهش نشون بدم و نذارم تا ته دیدگاه ویک بودن من رو داشته باشه یا اینکه ممکنه به فنا برم و بهتره که بیخیال شم؟ احتمال زیاد تو کلاس پوینت توحهش خواهم بود خوب یا بد!! میدونی از اینکه جای پام محکم نیست دائما نروسم. کاش شاخ باشم تو رشته‌م :( کاش بدونم کار درست چیه الان.

یه مطلب شاید بسیار طویل باید بنویسم راجع به حس و حال و تردیدهام و وقت کمی که برای تصمیم دارم

بی ربط نوشت: چهر‌ه‌ش ۲۴ ساعت یادم نمیمونه. شاید ینی بیخیال :)


راستش نه همیشه. امروز از دسته روزهای عمیقا دلگیرم بود و هجوم سایه سیاه تاریکی. باورم نمیشه تو این دنیا حتا یه دوست اختصاصی ندارم :) از ظهر تا الان سالمط بودن و هیچ کار مفیدی نکردم صرفا نمیخواستم وقتی میان، تو اتاق تنها باشم! میدونی گاهی از دیدن اطرافیانت که یکی یا یه گروهی دارن که بهشون خوش میگذره باعث میشه بیشتر فکر کنی فکر کنی به عمق تنهاییت! بچه ها یا کوهن یا در حال خوشگذرانی با فرندهاشون که صد البته هیچوقت دنبال رابطه بی تعهد نبودم و نیستم ولی خب این‌ حجم از تنهایی انصاف نیست :) و گاها تیکه های جالب کسی که تا دیروز . ه:) میخوام یه لقمه یه چیز بخورم و برم سالمط که وقتی میان، اتاق تنها نباشم. کاش نیان حالا حالاها.یه گروه زده شد که بگم گه زدن دوباره خودم بود با حضور ا، که هر حرفش اعصابم رو خرد میکرد و لفت دادم :) نشون دادن ضعف به حالت مفتضح. از اینهمه ابهام در مورد همه چیز دلگیرم :( 

ب.ن: باید تکلیف خودم رو روشن تر کنم و نذارم اینهمه عمرسوزی سر اراجیف اتفاق بیفته

 میدونی یه خوشحالی خیلی گنده باید رخ بده که غم تمام این سالهای منو جبران کنه.:)


خب ترم جدید شروع شد و تقریبا جلسات اول همشونو گذروندم. پوینت قضیه تو نروس بودنمه معدل ترم پیشم نسبت به ترم قبلش ۴.۱۸ رشد داشت! ولی خب هنوز خیلی عقبم. پایین ترین نمره‌م تو درسی بود که م اونو ۱۷/۵ شد!!! میدونم مقایسه معنایی نداره صرفا خواستم تو ذهنم بمونه که خیلی کار دارم. با دکتر ف کلاس دارم این ترم، سه ترم پیشم باهاش کلاس داشتم و با حال گه اون زمانم تصمیم داشتم درسشو بیفتم :))) درسی که بیش از نصف کلاس فک کنم بالای ۱۸ شدن من با ۱۰ و خورده ای پاس شدم. میدونی خیلی سوزندس!! تو حتا نباید به خودت فرصت حال بد شدن رو بدی!! چون اون پیش زمینه ی ذهنی که تو آدما ایجاد میکنی ممکنه بعدها دهانت رو صاف کند!! سو بی کرفول. اولین درسیه که قراره پروژه داشته باشیم که از این نظر هم خوشحالم و هم مُسترس! از چیزای جدید میترسم. با ک هم که قراره داشته باشم دوباره تابلوی شلوغ پلوغ و معلوم نبودن سر و ته قضیه اما به هر حال باید راهی برای فول شدن تو درسش پیدا کنم، وویس، مطالعه وحشی تر و حل تمرین و پرسش فراوان. من سر کلاسا خیلی میترسم!! این ترم زبان دارم که خب باید بگم یبار حذفش کردم !!:))) من تو زندگیم یبارم کلاس زبان نرفتم اول از همه چون اون جایی که به دنیا اومدم نه کلاسی داشت و نه اهمیتی این موضوع، دبیرستان که رفتم یه شهر دیگه!! روزی ۸ ساعت کلاس داشتم و دهنم الردی صاف بود بعدشم دوران پرشکوه گه به زندگی و عمرسوزی که نفهمیدم تهش چی شد خلاصه!! از وقتی اینجا قبول شدم یکی از دغدغه های مهمم همین زبان بود! خب اکثرا بچه ها اینجا زبانشون توپه. ترمی که زبان برداشتم به معنای واقعی کلمه مضحک بود:) نفهمیدم چی میگه و وقتی میگفت بخون از رو درس نمیفهمیدم و وای :/ عید همون سال شروع کردم به فیلم دیدن به زبان انگلیسی اونموقع حتا بلد نبودم زیرنویس بذارم :))) الان دو سال حدودا گذشته و به لطف خدا با همون فیلم و سریال دیدن های سر سری لیسینیگم فوق العاده قوی شده و حداقل اینکه ترسم یه مقدار ریخته! بعد شروع کردم پادکست دانلود کردن و پیج های آموزش زبان رو تو اینستا دنبال کردن که خب میتونم بگم خوب بود با اینکه هنوزم توش جدی نیستم. اون ترم واقعا منو در هم شکست ! پول کلاس زبان دارم به لطف خدا اما از شما چه پنهون دلم نمیاد کلی هزینه کنم شاید برای چیز نه چندان مفید! میخوام یکم فشرده تر کار کنم و بعد از عید۹۹ دیگه یه برنامه منسجم کلاسی طور داشته باشم برای فرصت کمی که دارم. میدونی اولش اپلای کردن برام کاملا یه مطلب محرز! بود اما الان میبینم به چی دلم باید خوش باشه؟ زبانم یا معدلم؟ :) هنوز فرصت جبران دارم ولی ترسهایی که درونمه خیلی منو عقب میکشه. دلم یه همراه مهربان میخواد! اینا رو گفتم به این برسم که من وقتی تو چیزی مهارت ندارم یه آدم ویک میشم!! با لبخند فراوان!! مثلا همین هفته تو دو جلسه زبان موقع چیزایی که میپرسید بیش از حد لبخند میزدم چون فقط خودم میدونم معنیش چیه :) ضعف و ترس از ضایع شدن!! در صورتی که نیازی نیست مرکز توجهش باشم!! فقط کافیه وظایفم رو به درستی انجام بدم بدون لبخند اضافی!!! مثلا همین نصب دیکشنری! چون همین لبخندها باعث شده خیلی جا ها کمتر از حقم گیرم بیاد.

نکته بعدی درس دو واحدی سه شنبه هامه که تقریبا همه ازش مینالن!!! بریم ببینیم چیه. خیلی خوب میدونم فرصت بسیار خوبیه برای جمع بندی همون درسی که پایین ترین نمره ترم پیشم بود. فقط باید جدیت به خرج بدم.

شنبه باید برم سر کلاس معارف و باهاش صحبت کنم که به لیست اضافم کنه، اگه این اتفاق بیفته و درس ک هم بردارم میشم ۲۰ واحد و نیاز به تلاش جدی دارم. خیلی جدی. در حدی که خیلی دوست دارم یه ۴ نمره دیگه رشد داشته باشم این ترم! 

حدود ۳ هفته رو کاملا به بطالت گذروندم! ۳ هفته ای که میشد کتاب گرامر این یوز رو خوند، میشد آ یا ت رو جمع بندی اساسی کرد و خیلی چیزهای دیگه.

سریال shameless رو شروع کردم که باید بگم علی رغم اینکه برای آموزش زبان توصیه میشه من اولاش خیلی متوجه نمیشدم الان خیلی بهتره اما :) نکته دیگه اینکه من تصمیم میگیرم یه سریال که تموم شد دوباره با یادداشت برداری ببینمش که این کارو نمیکنم!:/

نیاز به یه شروع وحشی و ادامه وحشی تر دارم.

اینم یادم رفت بگم! یکی دیگه از همکلاسی هام انصراف داد و رفت که دوباره کنکور بده! و امسال فک کنم آخرین سالیه که اونهمه کتابی که داشتیم به درد کنکور میخوره :) یکی از دلایل ضعف کارآمدیم تو ترم های گذشته همین ابهام داشتن بود! میخواستم یه ترم مرخصی بگیرم و دوباره کنکور بدم اما نه بخاطر اینکه رشته دیگه ای بخونم!! فقط بخاطر اینکه به خودم اثبات کنم تواناییم بیشتر بود !:) این روزا بیشتر به بعدش فکر میکنم و این منو نگران میکنه. چون هم دیر اومدم دانشگاه که هنوزم نمیدونم کار درستی کردم یا اشتباه. و هم این حجم از تنهایی یکم آزار دهندس واسم :)

باید وقت سوزی هامو به حداقل برسونم. با چک نکردن دائمی تلگرام! و عکس پروفایل ملت :// و حتا عکس پروفایل خودم به صورت موزیکال :)))

نکته مهم رو یادم رفت :)) اگه جرات کنم و ریمل زدن رو حذف کنم!! میتونم نماز بخونم. دوست دارم این اتفاق بیفته. یه پشتوانه محکم میخوام .

حرف زیاده. فعلا تا همینجا


ول چرخیدن و عمر سوزی های من دو حالت داره، یه حالتش کاملا ابویس :)) آشکاره. اینطوری که مثلا در ۲۴ ساعت گذشته، یه کلمه درس نخوندم، دائم آنلاین بودم! جالبیش اینه که هیچ کسی هم نیست که مثلا با چت کردن وقتم تلف شه!! تو اینستا اکثر پست های سینا رو دیدم و مثلا خندیدم کلیپ مزخرف عروسی و لباس عقد و . واتس رانگ ویت می؟:) جرقه‌ش شاید از دیروز بود سر کلاس م استرس داشتم و دو سه بار ازم سوال پرسید که خب نتونستم جواب بدم! خیلی ابلهانه رفتم نشستم پیش گایی که کتاب نداشت که ببینه چی درس میده :))) در همین حد پتتیک :// و حس کردم استاد حال نکرد با حرکتم! راستش خودشم زیاد نرمال نیست بنظرم، گشادی رو در نحوه تدریسش میشه حس کرد!

رفتم دانشکده ببینم حل تمرین ها تشکیل میشن یا خیر از نحوه برخورد ش جا خوردم:) برخورد بسیار خوب بود نمیدونم شب خوبی داشته یا ک چیزی در موردم بهش گفته. انی وِی

ظهر که برگشتم امواج ضعفم شروع کرد به پراکنده شدن یکم با ن چرت و پرت گفتیم و تهش،پی ام دادم به ا که بریم بیرون :)))))) اینجاست که شاعر میفرماید وات د فاک؟ گفت امروز نمیتونم و فردا اگه اکی شد که گویا نشده! دوباره در همین حد پتّتیک!

شب س باهام کلی حرف زد چون کات کرده :) و چقدر احمقانه‌س همه چی!

چهره جدید این ترم ن و م هستن، به اصطلاح شاخ و شاخ تر! انرژی م سر کلاس ک کاملا منو یاد دوران انرژیمند!:) تحصیلم انداخت. چقدر عوض شدم و ترسو:)

با پ هم کلاس دارم، پ ادمیه که از بدو ورودم به دانشکده از شاخیش شنیدم، جوونه و همون سال ورود ما ددی شد! عکسش رو با زن و بچه‌ش دیدم و کاملا ظاهر بینانه حس خوبی به وایفش نداشتم!! خودشم حس میکردم یه آدم مظلومه :) وقتی اولین جلسه شروع کرد به درس دادن با اون لبخند از ته دل نظرم عوض شد ینی الان حس خوبی بهش دارم. هر چند تو اون فیلد نمره هام اونقد کمه که خیلی حس و حال به دردم نمیخوره.

با میم که تو دانشگاه راه میریم حس عجیبی دارم راستش حس میکنم دیگه کسی بهم توجه نمیکنه! هر چند من پارسال بهترین خودم بودم و صرفا تمام چیزی که وجود داشت ۴ تا نگاه بی معنی بود‌ تو همه زندگیم تا حالا همین بود نگاه های بی معنی که آدم تهش نمیفهمه تحسینه یا تحقیر یا. بات یو نو آی دنت گیو عه شت انی مور

تقریبا تصمیم جدی گرفتم که با همشهریم ازدواج کنم!! البته اگه کیس مناسبی باشه:) ینی چیزی که اینهمه سال ازش فرار کردم!! خسته شدم از این همه انرژی سوزی و تنهایی

در حال حاضر حالم از هر چی آهنگ و فیلم و سریاله بهم میخوره. نگرانم بیش از پیش،و شاید برای نگرانی دیره اون سالها که زندگیم رو داشتم به گا میدادم! نمیتونستم جدی فکر کنم یا حتا فکر کنم! چقدر احمقانه بچه بودم :) اتفاقی پیجش رو دیدم، من آدم قوی ای نبودم ولی تو سن ۱۵ سالگی همه چیز رو درون من خُرد کرد! همه چیز رو. حالا میبینم متن های منو پست میکنه و از عشق میگه :)) شاید نه حتما کسی نیست که با . ۱ سانتی سر کنه. حالا میترسم از آینده از لرزان بودن پایه های همه چی.

از همه تنهایی قراره چی در بیاد؟ 


به شدت دپ شدم گویا!! دائما استرس دارم و حالم از خودم که اینهمه پوچ داره میگذرونه بهم میخوره.

Shameless میبینم عز الویز به بهانه تقویت زبان ولی راستشو بخوای صرفا دارم سر خودمو گرم میکنم، چون مثلا تو یه اپیزود معنی صد تا لغت رو نمیدونم و زحمت دیکشنری چک کردنم به خودم نمیدم چه برسه به یادداشت :/

از سریال بیشتر از فیلم خوشم میاد. داشتم پوشه فیلم هایی که دیدم رو چک میکردم دیدم کلا ۴  یا ۵ تا فیلم توش بود! یکم مسخره بود بنظرم. عمرمو چطور گذروندم من؟؟

درگیرم. 

این مود مامان و بابامم ناراحت میکنه. نمیدونم چی آرزو کنم. دلم میخواد خوشحاله خوشحال باشن سالمه سالم. دلم میگیره از درد دست و پای مامان . یا شافی خودت به خانوادم سلامتی بده

این تایم و شانسی که پیش رومه . نمیدونم چه برداشتی باید کنم؟ تیک ایت اُر لیو ایت.

راستشو بخوای خودمم از این مود خودم خسته شدم. مودی که منو تبدیل به یه چکر! بی خاصیت میکنه چک کردن عکس پروفایل آدمایی که شاید حتا ندونن وجود دارم :) یا اونایی که همچین سفت و سخت میرن که آدم خودش شرمنده میشه :)

روز فرد هفته هم بگذره تلگرام رو لگ اوت میکنم شاید برای طول دوره تعطیلات. اگه این اساتید ولمون میکردن شاید حتا گوشیمم خاموش میکردم! جالبیش اینه دلیل این کارم تماس های فراوان نیست :))) شاید یه مدت میخوام منتظر نباشم! یا شاید تمرین کنم که هیچوقت منتظر نباشم!

بقول سهراب و برگرفته از پست نسرین، گم شدن تا ته تنهایی محض. راسش الان مطمئن نیستم از سهرابه!

برای حال خوب همدیگه دعا کنیم :) (حس گاری بهم دست داد،:))))

 


از شدت استرس له لهم! باورم نمیشه تو این شرایط به فکر کلاس مجازی و کوفت و زهرمارن واسمون، یکی نیست بگه تویی که از ۹۰ دیقه، یه ساعتشو اراجیف میگی! یا تویی که نگرانی یه وقت یه ربع آخر رو نمونی تا وقت چاییت نگذره الان واسه ما شدین . استغفرلله. دستم به هیچ کاری نمیره و راستشو بخوای اینجا نوشتن هم آرومم نمیکنه.‌‌. خیلی خسته ام و له. روزی که اومدم دیدم الف سرما خورده و نگم که چقدر نگران شدم امروز بابا سرفه میکنه و با هر سرفه‌ش یه خنجر به قلبم فرو میره. خدایا قَسَمت میدم به حق فاطمه زهرا و علی فاطمه خودت این بحران رو از سرمون بگذرون خدایا خودت نگهدار پدر و مادر هامون باش.

ده ساله که هر ثانیش استرس داشتم، ده ساله که حتا یه رویای خوب هم تو ذهنم رشد نمیکنه. ده ساله که هر لحظش نگرانم. خدایا انصاف نیست بخدا


از کجا بگم ؟ از اینجایی که به حس درست رسیدم! همیشه دنبال فرار از این شهر و آدماش بودم و فکر میکردم من نمیخوامشون. الان که عمیق تر نگاه میکنم میبینم ما خوب خواسته نشدیم :) آدمایی که فکر بهشون باعث میشه تمام اعصاب بدنم نفرت ساطع کنن. چرا؟ اشکال کجا بود که هر چی بود عزت نفس من از همونجا فقدان داره! اشکال چی بود که ب تبدیل شد به تیشه زن ریشه های زندگیم! کسی که هیچی نبود، چرا ریشه های من انقدر سست بود؟

کلافه ام. نمیدونم این حال و هوا و این حس و این تصمیمی که میخوام بگیرم منطق داره توش یا نه.

یه گروه دو نفره زدم با ا و هیچ ریکشنی نشون نداد. وات د فاکمه؟:||

ببین هر چی بیشتر بخوای تو مرکز توجه باشی، بیشتر باخت میدی، ختم کلام

به زندگیت ارزش بده. با دستای خودت.

عزت و غرورت رو تقویت کن.

اپ تلگرام رو از گوشیم پاک میکنم.


تو هر مقطعی خودمو متعلق به جو و آدما نمیدونستم و تو فکر و تلاش برای جدایی بودم، جدا شدن از نوع اوج گرفتن شاید. و بعد از گذر تمام چیزی گه تو مقطع جدید باهام بود، خاطرات مقطع قبلی بود که به زور! تو ذهنم نگه میداشتم و مرورشون میکردم

دوران راهنمایی خب خیلی به اصطلاح شاخ! بودم، شهرمون خیلی کوچیک بود و هست، اما صرفا نه از نظر ابعاد. بیشتر از نظر بعد روحی و شخصیتی و فرهنگی آدماش که خب منم همینجا بزرگ شدم البته. ۳ سال راهنمایی دوران درسی خوبی واسم بود و آدمایی که دورم بودن به نوع خودشون عجیب. یه سالش که الان درست خاطرم نمیاد یه گروه مثلا دوستی!!! چهار نفره بودیم که بعدها تفکیک شدیم و دوتاشون تا ابد دوست موندن گویا! وقتی دبیرستان رفتم تو استان درس بخونم جو خیلی خیلی عوض شد، اونقدر عوض شد که عملا نمیدونستم باید چکار کنم، همون استراتژی رفتاری که نداشتم و خودمو درگیر هر چیزی کردم الا اصل مطلب و خب شد آنچه شد. دوران کنکور و پسا کنکور میشنیدم که ازدواج کردن، یکیشون که بیش از همه چشممون رو در میاورد رو جمعه های آزمون قلمچی میدیدم! و از بینشون همون یکی رفت دانشگاه از نوع پیام نور! که البته اونم باز شاهکار بود. سه تاشون رو میدونم ازدواج کردم، ن و ف که الان یه بچه ۴_۵ساله دارن و بیخیال :)) س فک‌کنم دو سال پیش ازدواج کرد با کسی که تو شهر ما که هنوز تو دهه ۳۰ یا ۴۰ سیر میکنه میشه یه تک پسر از نوع فوق ریچ! البته از سمت گرندپا نه خودش!! دیشب که تو پیج اینستای شهر ! میگشتم خیلی آدما رو دیدم. آدمایی که از بچگی فکر میکردم ینی چه گهی هستن و در واقع الان میبینم هیچ گهی نیستن و چقدر تلخه. و پیج اینا رو هم دیدم من همیشه میگم مهم نیست آدما کجان! مهم اینه که تو زندگی خودشون خوشحال باشن و کاری به کار بقیه نداشته باشن. با دیدن پست ها و کپشن ها و زندگی مجازی که داشت نشون میداد! راستش حالم بد شد. هرگز حتی کمتر از یک روز نمیتونم اونطوری زندگی کنم و خدا رو قسم میدم به حق بنده های نابش مسیر خوشبختی آدما رو خودش هموار کنه. ازدواج هدف نیست بنظر من، ولی بودن یه همراه از نوع هم فازش خیلی مسیر رو هپی تر میکنه.(شاید). امیدوارم همیشه تو زندگی هامون آدمای همفاز باهامون سر راهمون قرار بگیره.

این مطلب ادامه داره

تا بعد✋


به نام خداوند بخشنده و مهربان

قوی نبودن زبانم (هر چند دوست ندارم اینطور توصیف کنمش! میگم چرا.) به شدت هرچه تمام اعصابم رو بهم میریزه، کلی وقت ازم میگیره، تهش سر کلاسش قلبم میاد تو دهنم :/ و حس منگول بودن بهم دست میده.

 دوست ندارم بگم زبانم ضعیفه چون همونطور که گفتم کلاس زبان نرفتم و واقعا ضعیف نیست! این حرف نزدنم اعصابم رو خرد میکنه. فاک به این وضعیت، ینی تو همین شرایط فقط زبانم فوق قوی بود تقریبا میتونم بگم حالم خیلی بهتر بود! خیلی خیلی بهتر. تو این دو سال همش تردید داشتم واسه کلاس رفتن، کاش یکی بود درست و حسابی راهنماییم میکرد.

 

ک۹۹ ثبت نام کردم! و تقریبا بعد اتمام حس خوبی نداشتم! شاید شرطی شدم. ولی فکر کردم شاید این اوضاع مزخرف و تعطیلی ادامه دار باشه. خدایا خودت بهمون رحم کن یا ارحم الراحمین

 

دوباره وارد اینستا شدم، هدفم بطور جدی داشتن یک صفحه بدون پست و استوری و خود ابرازی بود و هست (شاید). ولی بازم درگیرم، انگار اینستا یه وظیفه‌س!! وات د فاک؟:/  برنامه today's usageم داره میگه روزی ۵ ساعت تو اینستام!!! باورت میشه؟

از وقتی پیج شهرمون رو دیدم و چک کردنش تبدیل شده به برنامه هر روزه‌ام و دیدن کلی آدم جدید تو همین شهر. بذار راحت بگم اگه حس خوبی ندارم دلیلش اینه که موفق نشدم. و اگه خوشحال نیستم شاید دلیلش اینه که میتونستم و نشد یا نکردم!

میشه یه روز حس درونم خوب باشه؟ خودمو دوست داشته باشم و لایق چیزهای خوب بدونم خودمو؟ دلم مهارت داشتن تو یه زمینه ای رو میخواد. موسیقی، برنامه نویسی. 

خدایا کمکم کن لطفا


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

معارفی از دین اسلام گرگ تنها تجربیات یک برنامه نویس نابترین آهنگ ها تهران اینتکس فروش تشک بادی کاناپه بادی و قایق بادی اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس کهگیلویه وبویراحمد tanbo نمره 20 فقط نمونه سوال